آرتینآرتین، تا این لحظه: 11 سال و 28 روز سن داره

آرتین یکی یه دونه ی مامان و بابا

تو واسه من نفسی

این روزا هوای شهرمون خیلی بهتر شده و ما داریم لذت میبریم. البته هنوز دمای هوا به زیر 40 درجه نرسیده  ولی نه شرجیه و نه خاکی   و ما با همین هوا کلی ذوق زده شدیم و هوس بیرون رفتن و گردش به سرمون میزنه آرتین این روزا من و بابایی را کامل میشناسه و از توی بغل ما به زور توی بغل کسی میره .چند روز پیش من و بابا می خواستیم بریم بازار و آرتین را بردیم خونه ی مامانم. وقتی خواستیم بریم آرتین بغض میکرد و بعد.... قیافه آرتین     قیافه ی مامان و بابا  روز شنبه سالگرد ازدواج ما بود من و بابایی خوشحال که امسال یه کوچولوی ناز داریم سه تایی شام رفتیم رستوران اولش آرتین بغل...
29 شهريور 1392

اولین دست پخت مامان

از یک ماه پیش که رفته بودیم مسافرت اصفهان تو راه برگشت از سامان به پیشنهاد بابایی برای پسر گلم بادام تازه خریدیم تا وقتی  ٥ ماهگیش تموم بشه واسش حریره بادام درست کنم تا نوش جان کنه، ‌این جوری شد که  چند روز پیش وقتی بابا رضا با یه جعبه شیرینی اومد خونه تا تمام شدن ٥ ماهگیه پسر گلمون رو جشن بگیریم من با کلی خوشحالی تلفن رو براشتم و از مامان جون دستور پخت حریره بادامو گرفتم و با یه عالمه ذوق و شوق برای آرتین کوچولوی نازم اولین غذای زندگیشو درست کردم... شیرینی ٥ ماهگی آرتین خان   اینم یه پیش بند خوشگل، هدیه مامان جون به گل پسرم به مناسبت خوردن اولین غذا  نوش جان ...
20 شهريور 1392

یادش بخیر پارسال...

یادش بخیر پارسال توی یه روزی دقیقا مثل امروز، من اینجا بودم و مامان و بابام همش چهره ی منو توی ذهنشون تصور می کردن و بی صبرانه واسه روز دیدنم لحظه شماری می کردن،یادمه روزی که مامانم اولین بار صدای قلبمو شنید قلب خودش اونقدر تند میزد که منم صدای قلب اونو شنیدم... خدایا ممنون که منو به دنیا اوردی تا عشق زندگی مامان و بابام باشم ...
15 شهريور 1392

my name is Artin

امروز با مامانم رفته بودیم خونه ی بابا جون. خاله ها کلی از دیدن من ذوق کردن و برام یه عروسک جدید هم گرفته بودند که من خیلی دوستش داشتم و کلی باهاش بازی کردم.   امیرحسین جون هم بعد از کلاس زبانش امد اون جا و کلی از دیدن من خوشحال شد و شروع کرد به شعر خوندن با من و کلی من را سر شوق اورد... ولی کمی بعد خودش رفت دنبال درس خوندن و من کلی حوصله ام سر رفت یکدفعه یه فکری به سرم زد  رفتم سراغ کناب های پسر خاله که روی تخت کنار من بودند . اول فکر کردم کتاب را باید خورد   که بعد...       و اینجوری بود که من امروز زبان انگلیسی یاد گر...
15 شهريور 1392

قدم نو رسیده مبارک

دو قلو های  مرضیه جون  (دختر خاله من)  با اینکه هم وزن آرتین زمان به دنیا امدن  بودند ولی خیلی ریز به نظر می رسیدند.  باورم نمیشد آرتین بزرگ شده باشه  ولی تازه با دیدن این فسقلی ها فهمیدم تو این چند ماهه چقدر زحمت کشیدم.         پسر گلم خیلی خیلی دوستت دارم   ...
26 مرداد 1392
1